۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

کدام عشق آباد 3


کدام عشق‌آباد
(دايره‌ی "ما" - دايره‌ی جادو)


سرانجام، با گذشت زمان، قطرات " سرالاسراری " را که فرشاد عارف در شب زفاف، درون خالی جسم و جان بانو چکانده بود، نطفه بست. نطفه ای که از مائده های خيال، پر می گرفت و پرنده گکی می شد و پرک پرک می زد؛ از جابلقا به جابلسا، از برزخ به هور قليا، ولی راه به جائی نمی برد و خسته از پر و بال زدن های بيهوده، فرو می افتاد و می گفت:
- فرشاد! پس چرا نمی رسم؟! همه اش دور خودم می چرخم و درجا می زنم. از هفت آسمان، يک آسمان را هم به زير بال نياورده ام!
فرشاد، پرنده ی خسته را در آغوش می گرفت. اشک از چشمانش می زدود. پيشانيش را می بوسيد و در گوشش زمزمه می کرد که:
- سنگينی بانو جان. سنگينی نازنينم.
- سنگينم؟ از چه سنگينم؟
- از داشتن.
- داشتن چه؟
- همين لباس های رنگارنگی که می پوشی. همين زيورآلاتی که به خودت آويزان کرده ای.

بانو، زيور آلات را به دور افکند ه بود و و ساده پوشيده بود و باز، پرزد ه بود و باز، فرو افتاده بود و گفته بود که:
- نمی شود. نه. نمی شود!
- هنوز هم سنگينی.
- سنگين! ديگر از چه سنگينم؟!
- از داشتن!
- ديگر کدام داشتن؟!
- داشتن همين قلعه! آن زمين ها، گاوها و....
- اما آنها که مال من نيست. مال خان است!
- و تو، دختر خان هستی. توی همين قلعه زندگی می کنی و از همان آب و املاک و حشم ....
- پس چه بايد بکنم؟!
- چرا نمی آيی که با من در همان سر پناهی که در پائين پای دولت آباد ساخته ام، زندگی کنی؟
- چرا نمی آيم؟ تو راه بيفت، من هم به دنبالت.
فرشاد راه افتاده بود و بانو هم به دنبالش و شروع کرده بودند به زندگی در کنار هم و باز، بانو پر زده بود و باز فرو افتاده بود:
- آخر، من که همه چيز را به دور انداختم، پس چرا....
- نه همه چيز را!
- ديگر چه مانده است؟!
- تو، " من " هستی بانو. خالی شو از منيت های خودت!
- چگونه؟
- بايد که " ما " بشوی.
- با که؟
- با ما.
- چگونه؟
- اين گونه.
آن وقت، دست بانو را گرفته بود و پا به پايش حرکت کرده بود تا آرام آرام، از پرده پرده ی " من " بگذراندش و پرتابش کند به درون دايره ی جادو" دايره ی ما! ".
چندسالی از ازدواج فرشاد و بانو گذشته بود که خان، به طور " مرموزی " با اسبش به درون دره افتاد و کشته شد. خان در وصيت نامه اش، املاکش را به سه بخش تقسيم کرده بود: بخشی برای همسرش، بخشی برای تنها فرزندش بانو و بخشی را هم وقف کرده بود و توليت آن را داده بود به آخوند برای صرف در امور خيريه.
هنوز، آخوند و بانو و همسر خان، از تعيين و تعين حد و حدود املاک به ارث رسيده شان، فارغ نشده بودند که خبر رسيد، " صولت " به همراه تفنگچی هايش از کوه های " صولت آباد " سرازير شده اند به سوی دولت آباد.
صولت، برادر خان بود که با خان، پس از مرگ پدرشان، " خان سالار بزرگ " بر سر مالکيت دهات صولت آباد و دولت آباد، دعوا ها کرده بودند. دعواهائی خونين تا عاقبت به شکست صولت منجر شده بود و پس از آن، صولت زده بود به کوه و ياغی شده بود. مدتی بعد، دل خان به رحم آمده بود و با پادرميانی آخوند، صولت را بخشيده بود و صولت آباد را به او داده بود. از آن زمان، به ظاهر، صولت دست از ياغی گری برداشته بود و ساکن دولت آباد شده بود، اما در باطن، هنوز هم خواب دولت آباد را می ديد و حالا که خان کشته شده بود، موقعيت را غنيمت شمرده بود و آمده بود که حقوق از دست رفته اش را بازستاند از ورثه ی خان.
خبر حمله ی صولت، وحشت را ريخت به جان دولت آبادی ها و پناه بردند به قلعه و به همراه تفنگچی های خان، بالای برج و باروهای قلعه سنگر گرفتند. در همان زمان، بانو و فرشاد عارف و آخوند و همسر خان، درون قلعه در اتاقی با هم نشسته بودند به مشورت که چه بايد بکنند. در پايان، حرف آخر فرشاد و بانو اين بود که حق با صولت است و بايد اموالی را که خان از او به زور گرفته است، از ارثيه ای که خان به جا گذاشته است، حق صولت را به او بازگردانند. همسر خان گفت:
- نه.
آخوند گفت:
- اگر صولت حقی داشته است تا خان زنده بوده است بايد حقش را از خان می ستاند. آن قسمتی را که خان وقف کرده است، حالا مال خدا است. صولت آمده است که طاغی بشود بر خدا؟!
چون خبر به بيرون درز کرد که قرار است با نو از ارثيه ای که از خان به او رسيده است، حق صولت را پس بدهد، عده ای از دولت آبادی ها، خودشان را رساندند به بانو و دور او را گرفتند و گفتند:
- بانو! اگر می خواهی که حق را به حق دار برسانی، بدان و آگاه باش که حق دار واقعی، ما هستيم که خان سالار بزرگ، املاک پدران ما را به زور ستانده است و خود خان املاک ما را!
بانو، برای لحظه ای سر به زير انداخت و بعد، سر بلند کرد و به فرشاد نگاه کرد و از جايش برخاست و با عجله از اتاق بيرون زد و خودش را رساند به ميدانی که در وسط قلعه بود و رفت روی بلندی ايستاد و خطاب به دولت آبادی ها، چنين گفت:
- تا شما ها به درخانه ی من نيامده بوديد، نمی دانستم که خان سالار، به غير از من و مادرم و آخوند ملا محمد، ورثه ی ديگری هم دارد! اما، خان که سرش را بر زمين گذاشت، اول صولت از کوه سرازير شد، برای گرفتن حقش و حالا هم شما! بسيار خوب! ما همه مان، وارثين خان سالار هستيم. اما، نه تنها وارث املاک و دارائی های خان، بلکه وارث خوبی و بدی های او هم هستيم. خان که همه اش بد نبود! بود؟! اگر همه اش بد بود که پس از مرگش، آن همه علم و کتل راه نمی انداختيد و گريه نمی کرديد و بر سر و سينه هاتان نمی کوفتيد! خان برای يک عده از شما ها خوب نبود، چون ملکتان را به زور ستانده بود، اما بايد برای يک عده از شما ها خوب می بود که با او همدست شده بوديد تا بتواند به قول خودتان، اموال بقيه را چپوکند. خان به کمک چه کسانی صولت را پس نشاند و مالش را چپو کرد؟! مگر همين خود شما ها نبوديد که خان را کمک کرديد. کشته هم داديد. نداديد؟! می گوئيد که خان سالار بزرگ هم املاک پدرانتان را به زور ستانده است. مگر خان سالار بزرگ که بود؟ زورش از کجا آمده بود؟! آن هائی که به خان سالار بزرگ کمک کردند تا مال ديگران را چپو کند، از ميان اجداد خود شما ها بودند. پدر و پدر بزرگ خان سالار بزرگ را، همين خود شما دولت آبادی ها بوديد که بزرگشان کرديد! دعوای قنات، يادتان می آيد؟! چه کسی آن هفت نفر مقنی بيچاره را توی چاه انداخت و زنده بگورشان کرد؟! چه کسی دستورش را داده بود؟! خان؟! مگر همين خود شماها نبوديد که که توی مسجد آخوند ملا محمد جمع شديد و گفتيد که کار، کار" از ما بهتران " بوده است؟! رفته بوديد و جای سم هايشان را هم پيدا کرده بوديد و نشان داده بوديد که چطوری دست و پای مقنی ها را می گرفته اند و سرازيرشان می کرده اند درون چاه! يادتان می آيد؟! يادتان می آيد که وقتی آخوند ملامحمد گفت که : " خوب! بسم الله می گفتيد و آنها را از چنگ از مابهتران بيرون می آورديد"، همه تان زديد زير خنده و گفتيد که: " بسم الله گفتيم جناب آخوند، اما از ما بهتران، کافرکيش بودند و بسم الله روی آن ها اثر نداشت"؟! پوستين را با خان بريديد و دوختيد و حالا، پس از مرگش آمده ايد می گوئيد که يک آستين کم آورده ايد؟! چه شده است که يکباره، همه تان حق خواه شده ايد؟! اگر زمان، زمان حق خواهی شده است و دنبال خان ديگری نمی گرديد تا بعدا، همه ی تقصيرها را به گردن او بياندازيد، بسم الله! همين حالا شروع می کنيم. من هم می گويم که از همه بايد احقاق حق بشود، حتی اگر به اندازه ی يک دانه ی گندم باشد. من، همه ی شما ها را می شناسم. صندوقچه ی خواب و خيال و بيداری دولت آباد درون سينه ی من است و می دانم که اگر کسی دارائی شما را به ناحق از يک دستتان ربوده باشد، با دست ديگرتان دارائی ديگران را چپو کرده ايد. حالا، می خواهيد که احقاق حق بشود؟! بسم الله! من اول از خودم شروع می کنم و حق شما را از ارثيه ای که به من رسيده است، به شما باز می گردانم به شرط آنکه شما هم، حق و حقوق ديگران را به آنها بازگردانيد؛ حق برادران و خواهرانتان را، حق زن ها و فرزندانتان را، حق پدران و مادرانتان را. و هم اينجا می گويم که صولت هم اگر می خواهد به حقش برسد، بايد اول احقاق حق ديگران از او بشود، چه حق دولت آبادی ها و چه حق صولت آبادی ها. حق می خواهيد؟! بسم الله!
برای لحظه ای سکوت کرد و جمعيت پيرامونش را از زير نظر گذراند و بعد، گره چارقدش را که از روی سرش سريده بود و روی شانه هايش افتاده بود، بازکرد و آن را بست به کمرش. بعد هم از بلندی به زير آمد و جمعيت را شکافت و رفت به سوی فرشاد عارف و دست در بازوی او انداخت و شانه به شانه ی همديگر، ميدان را ترک کردند. از ميدان که به کوچه پيچيدند، فرشاد گفت:
- هم حجاب خود به کنار زدی و هم حجاب دولت آباد را!
- بد کردم؟!
- همان کردی که بايد می کردی.
- باور نمی کنم! يعنی آن کسی که چند لحظه پيش بر بلندی ايستاده بود، من بودم؟!
- آری خودت بودی بانو. باورکن.
شب آن روز، در دولت آباد، چراغ خانه ای نبود که تا به صبح روشن نمانده باشد:
- الله و اکبر از اين دختر! باورت می شد؟!
- اگر با چشم خودم نديده بودم، کجا باور می کردم. عينهو رخش!
- چه يالی هم تکان می داد!
- چارقدش را روی سرش نکشاند!
- به کمرش بست.
- من که چشم هايم را بستم که نبينم.
- صدايش را که شنيدی. نشنيدی؟
- شنيدم. چه زبان سرخی دارد اين دختر!
- اما سرش، سر خان نيست. سر فرشاد عارف است!
- " عارفيست " ديگر.
- هرچه که هست، حرف هايش بر دلم نشست. تو را نمی دانم.
صبح آن شب، چنان صدای حق حقی در دولت آباد و صولت آباد و دهات اطراف پيچيد که نه تنها صولت، توان حمله به دولت آباد را در خودش نديد، بلکه از ترس خود صولت آبادی ها، شبانه به سوی تهران فرار کرد و همسرخان هم، همان شب به همراه تفنگچی هايش از قلعه بيرون زد و پناه برد به ايلش. اما، آخوند ملا محمد، مثل هميشه، پس از نماز ظهر، به منبر رفت و مردم را مخاطب قرار داد و گفت:
- ......... و حالا، اگر فرض را بر اين بگذاريم که خان، املاک شما را به زور تصاحب کرده است، بايد در آن دنيا پاسخگوی اعمال خودش باشد. ثواب آن مقدار از املاکی را هم که وقف امور خيره کرده است، مال صاحبان اصليش خواهد بود نه مال خان. حالا، اگر خيالی در سر داريد، بفرمائيد. اين املاک خان و اين هم شما. تصرف کنيد و جواب خدا را هم خودتان بدهيد!
کبير گفت:
- مسئلتن جناب آخوند! مگر خواندن نماز، روی زمين غصبی، باطل نيست؟
آخوند گفت:
- اگر بدانی که غصبی است، نمازت باطل است.
کبير گفت:
- پس خدا را شکر که شما جناب آخوند، همه ی نمازهايتان را در مسجد می خوانيد، چون خانه ای را که خان سالار بزرگ، پشت مسجد ساخت و آن را به مرحوم پدرتان شيخ الطايفه بخشيد و حالا هم شده است خانه ی شما، زمين آن را به زور از بابا بزرگ من گرفته بود!
ناگهان، ولوله ای در مسجد افتاد و آخوند، صدايش را بالا برد و گفت:
- کربلائی کبير! به گوشم رسانده بودند که تو، " عارفی " شده ای و مثل آنها، تظاهر به کفر می کنی، ولی من باور نمی کردم، اما حالا.....
کبير غش غش خنديد و گفت:
- ای جناب آخوند! مردم خيلی چيزها می گويند. شنونده بايد عاقل باشد. به من هم گفته بودند که جناب آخوند، " محمدی " شده است و تظاهر به اسلام می کند، ولی من باور نمی کردم تا اينکه.....
آخوند فرياد زد و گفت:
- مردم! با گوش های خودتان شنيديد که چه گفت و ديگر خود دانيد!
آخوند، اين را گفت و با عصبانيت از منبر به زير آمد و دويد به سوی خانه اش و مردم حاضر در مسجد، بر له و عليه کبير به جان همديگر افتادند تا زور مخالفين کبير، چربيد و او را گرفتند و کشان کشان، بردند به بالای بام مسجد تا به جرم کفری که گفته بود، به زيرش اندازند. خبر که به فرشاد عارف و بانو رسيد، خودشان را به آنجا رساندند و اگرچه آن روز، توانستند که غائله را بخوابانند و کبير را از مرگ نجات دهند، اما تا سال ها بعد، هرجا دعوائی می شد، يک طرف دعوا بايد حتما "عارفی" ای می بود و طرف ديگر دعوا، "محمدی" ای. "عارفی" ها، طرفداران فرشاد عارف بودند و "محمدی" ها، طرفداران آخوند ملا محمد.

داستان ادامه دارد .........................