«ما» و ....... «از ما بهتران»
تا تعمير مسجد و خانهی شيخ علی به پايان برسد، همسر و بچه هايش هم آمدند و به او پيوستند. پس از اسباب کشی شيخ علی به خانهی خودش، تا مدتی روابط دو خانواده، حسنه بود؛ يا فرشاد عارف و بانو به خانهی شيخ علی میرفتند و يا شيخ علی و همسر و بچه هايش به باغ میآمدند. همسر شيخ علی، با زبان فارسی دست و پا شکستهاش و بانو با زبان عربی دست و پا شکستهاش، با هم حرف میزدند و بيان منظور میکردند. بانو، " غلام " پسر شيخ علی را که چهار سالش بود، اغلب اوقات، با خودش میآورد به باغ و آنقدرغلام به بانو علاقه مند شده بود که روزها و شبهای متوالی، در همان باغ، پيش بانو میماند و نمیرفت به خانهی خودشان. چند ماهی، بدين منوال گذشت تا همسر شيخ علی، فرصت گفتگو با دولت آبادیها را پيدا کرد و از گذشتههای شيخ علی و بانو و عشق ديوانه وار آنها، نسبت به همديگر، با خبر شد! از آن پس، روابط دو خانواده، رو به تيرگی گذاشت و ديگر، نه همسرشيخ علی، پا به باغ گذاشت و نه بانو، پا به خانهی شيخ علی. تنها، خود شيخ علی، آنهم به خاطر وظيفهی شرعیای که در قبال عارفیهای تازه به اسلام گرويده داشت، هر شب جمعه، به باغ میرفت تا به آنها، نهی از منکر کند و امر به معروف. اما، اين شايعه هم، دهان به دهان میگشت که کسانی، بارها صدای دعوای شيخ علی و عيالش را بر سر رفتن شيخ علی به باغ شنيدهاند که عيال شيخ علی، داد میزده است و گريه میکرده است و به شيخ علی میگفته است که :
- " بترس! بترس از آن روزی که سر و پا برهنه، خودم را بيندازم توی مسجد و پرده از رازهای مگويت بردارم!".
و شيخ علی، جواب میداده است که:
- " اگر اين کار را بکنی، يا میگويند که به سرت زده است، آنوقت جايت در دارالمجانين است. و يا میگويند که کافر شدهای و در آنصورت هم، تکليفت روشن است!".
اما، همهی رنجی که همسر شيخ علی میبرد، تنها از هر شب جمعه رفتن شيخ علی به باغ بانو نبود، بلکه علاوه بر آن، در مسجد هم، پردهای کشيده بودند که در يک طرف پرده، شيخ علی مینشست و در طرف ديگر آن، زن هائی که شيخ علی برای آنها، درس فقه میگفت و يکی از آن زنها و اصلی ترينشان که در جلو و نزديک به پرده مینشست، همان بانو بود. شايد هم، يکی از دلايلی که به خاطر آن، ديگ حوصلهی همسر شيخ علی به جوش میآمد و وقت و بی وقت، شيخ علی را از پشت دری که مسجد و خانه را به هم متصل میکرد، صدا میزد، همين بود. آنوقت، بانو هم میغريد و با خشم، رو به زنهای ديگر میکرد و میگفـت:
- آه! مگر اين عفريته میگذارد!
زنها به همديگر نگاه میکردند و میخنديدند و بانو که علت خنده شان را میپرسيد، سر فرو میبردند و چيزی نمیگفتند. اما بانو، صدای دل هاشان را میشنيد که دارند به او میگويند:
- اگر اجاق تو، کور است بانو، اما عيال شيخ علی، دو دختر دارد و يک پسر و يکی هم در شکمش! اگر توی مسلمان، دست رد به سينهی شيخ علی مسلمان زدی و رفتی زن آن فرشاد کافر شدی، اما عيال شيخ علی، به خاطر شيخ علی، جلای وطن کرده است و آوارهی غربت شده است! اگر تو، با وجود آنکه شوهر داری، هنوز هم که هست، چشمت به دنبال شيخ علی است، اما عيال شيخ علی را هنوز چشم نامحرم نديده است و .................
بانو که به خانه میآمد، همهاش در پی بهانه بود تا زهر و درد جمع شده در وجودش را از همهی آنچه شنيده بود و ديده بود، در چشمها و گوشهای فرشاد خالی کند:
- آه! مرده شو، اين زندگی را ببرد!
- باز چه شده است بانو! از دست که ناراحتی؟!
- از دست اين عفريته!
- کدام عفريته؟
- زن شيخ علی!
- مگر باز چه کرده است؟
- میخواستی که چه بکند؟! دارد همهی دولت آبادیها را بر ضد من میشوراند! هرجا که مینشينم، میگويند که زن شيخ علی، پشت سرت چنين گفت! زن شيخ علی، پشت سرت چنان گفت! توی مسجد هم، دست از سرم برنمی دارد اين عفريته! اگر بگويم که امروز، ده بار، شيخ علی را از وسط درس به اين بهانه و آن بهانه، به اندرون کشاند، کم گفته ام!
- خوب! حتما، کار واجبی داشته است!
- يکبار نشد که من، حرف اين عفريته را به ميان بياورم و تو، پشت او را نگيری! مگر تو، در اندرون خانهی شيخ علی بودی که بدانی کارش واجب بوده است يا نه؟!
- مگر خود تو، در اندرون خانهی آنها بودهای که میگوئی کارش واجب نبوده است؟!
- من، از اندرون آن عفريته خبر دارم! اگر به اختيار او باشد، از حسادتی که دارد، نمیگذارد که شيخ علی، حتی برای نماز به مسجد بيايد تا چه رسد به اينکه بيايد و برای زن ها، درس فقه بگويد! به همه گفته است که بانو، چون اجاقش کور است، چشم ديدن بچههای مرا ندارد. گفته است که غلام پسرش را برای اين نگذاشته است که به باغ بيايد، چون میترسيده است که من بلائی به سرش بياورم!ای عفريته!ای عفريته! اجاق من کور است؟! اجاق من؟! آه فرشاد! اگر آن شيشهی " اکسير " را نشکسته بودی! آه! آه! آه! اگر........
بعد از شب زفاف، زندگی بانو، بين دورههای قاعدگی اش، شده بود شمارش لحظههای اميد و نا اميدی. هروقت خون میديد، بغض میکرد و در گوشهای مینشست و زانوهايش را در بغل میگرفت و میگفت:
- نکند که اجاقمان کور باشد فرشاد؟!
- نا اميد نشو بانوجان. شايد جمع شدهاند که يکباره با هم بيايند! دوقولو، چهارقولو......
لبخند افسردهای روی لبهای بانو ظاهر میشد و میگفـت:
- تو هم که فقط همين حرفها را بلدی. آخر من نمیفهمم، تو که مردم را برای مداوای هر درد و مرضی که دارند، راهی کوه و دشتشان میکنی تا بروند و اين گياه و آن گياه را پيدا کنند و بياورند و بجوشانند و مرهم و معجون کنند و بخورند و يا بر زخم هايشان بمالند، پس چرا فکری به حال خود ما نمیکنی؟!
- چه فکری بانو؟
- بعد از چند سال بچه دار نشدن، هنوز هم میخواهی بگوئی که درد و مرضی در کارمان نيست؟!
بانو، آنقدر به شوخی و به جد و به کنايه ، از اميد و نا اميدی هايش برای داشتن بچه ای، سخن گفته بود که به مرور زمان، فرشاد را هم شريک غم و درد بی باری خودش کرده بود، تا آنکه، فرشاد خلقش تنگ شده بود و زده بود به کوه و دشت و بعد هم، با خورجينی پر از گياهان مختلف به خانه بازگشته بود و آنها را جوشانده بود و جوشانده را، هم خودش خورده بود " به تظاهر" و هم به بانو داده بود " به آن اميد که بازهم برای مدتی بانو را اميدوار نگهدارد، شايد که با گذشت زمان، يا به کور بودن اجاقشان خو بگيرد و يا حکم سرالاسرار، حکم ديگری شود!".
اگرچه در آغاز، عصارهی گياهانی را میگرفت که میدانست هيچ ربطی به بچه دار شدن ندارند و تنها اثرشان، متعادل ساختن اخلاط اربعه است. اما کم کم، شوق داشتن بچه ای، به چنان شدتی، جان و جسم او را هم در چنگ خود گرفته بود که يک شب، به هنگام جوشاندن گياهان، اين فکر به ذهنش خطور کرده بود که اگر اتفاقا، به " اکسير"ی دست يابد، آيا به معنای سرپيچی از دستور سرالاسرار نخواهد بود؟! ترديدی دردناک، همهی وجودش را فراگرفته بود. چون، از يک طرف، در خيال، ورجه وورجه کردن دخترها و پسرهای قد و نيم قدش را که درون باغ، ولو بودند، میديد و موسيقی صداهايشان را میشنيد که چگونه سکوت سنگين خسبيده درون باغ را میرماندند و از طرفی، وجود نامرئی، اما حاضر و ناظر سرالاسرار بود که با خشم به او چشم دوخته بود. سرانجام، پس از شبها و روزهای زيادی که با خودش جنگيده بود، به اين نتيجه رسيده بود که چون، کشف چنان اکسيری از محالات است و آرزوی محال، نبايد چندان گناه بزرگی به حساب بيايد که از طرف سرالاسرار، عقوبتی را در پی داشته باشد، پس دست به کار شده بود و يکی از زير زمينهای خانه را، کرده بود انبار گياهان داروئی، با انبيق هائی بزرگ و کوچک در اطراف و اجاقی در وسط.
وقتی که که فرشاد وارد زير زمين میشد و در را به روی خودش میبست، بانو هم میرفت به سراغ زنهای عارفیای که شنيده بود پس از سالها که اجاقشان کور بوده است، به ناگهان کارشان سامان گرفته است و حامله شده اند:
- سلام خواهر. مبارک است انشاأالله! شنيده ام که بالاخره، پس از سالها .....
- آه بانو! شما هستيد؟! بفرمائيد. بفرمائيد اينجا. اين بالا. خورشيد از کدام طرف طلوع کرده است؟! شما کجا و خانهی ما فقير و بيچارهها کجا؟!
- اين حرفها کدام است خواهر! فقير و بيچاره چه معنا دارد؟! ما همه عارفی هستيم. غم و شادی يکی از ما، غم و شادی همهی ما است. مگر غير از اين است؟!
- نه. اما، شما نور چشم ما ئيد بانو جان!
بانو مینشست کنارشان و چشم میدوخت به لک و پيسهای روی صورت و شکمهای برآمده شان. شريک انتظار کشيدن هاشان میشد و تا روز زائيدنشان، برای آنها از " عارف" و " عارفه"ای میگفت که همهی عارفیها چشم به راهش بودند. با درد زائيدنشان، دردی هم در ستون فقرات او بيدار میشد. میدويد و برايشان قابلهای میآورد و خودش هم، يا کنار دست قابله مینشست و يا کنار زائو، تا دست و يا پا و يا شانهی آنها را بگيرد و هی داد بزند و بگويد:
- زور بزن! زور بزن که دارد میآيد!
هی میگفت و خودش هم به همراه آنها زورمی زد تا بچه به دنيا میآمد و زائو، نفسی به راحتی میکشيد و او هم، نفسی را که تا آن لحظه در سينهاش حبس کرده بود، بيرون میداد و بی حال، مثل خود زائو در گوشهای مینشست و سر به ديوار تکيه میداد و میگفت:
- آه چه دردی! مُردم و زنده شدم!
نوزاد را در پارچهای میپيچاندند و اول به زائو نشانش میدادند و بعد، میآوردندش و میگذاشتند در آغوش بانو تا در گوشش، آيهی "ای لوليان.ای لوليان. يک لولیای ديوانه شد" را بخواند. بانو بغض میکرد و ومی خواند و بعد، نوزاد را به سينهاش میچسباند و از شوق آنکه " عارفی"ای ديگر پای به اين جهان گذاشته است،های های میگريست. به خانه که باز میگشت، میرفت به زير زمين تا داستان زائيدن زائو را برای فرشاد تعريف کند و فرشاد، از آنچه میشنيد، اگر غمگنانه بود، غمگين میشد و اگر شادمانه بود، شاد. آنوقت، بانو خيره میشد به انبيق دست او و میگفت:
- جانم به لب رسيد فرشاد! پس کو آن اکسيری که میگفتی؟!
- حوصله کن بانو جان که حوصلهی تو، باب الفتوح اين اکسير است!
- آخر چند سال حوصله؟! ديگر داريم پير میشويم!
- مانده است، فقط آخرين تقطيرش!
اما، روز آخرين تقطير، در راه بازگشت به خانه، به ناگهان، سر و کلهی فرستاده پيدا شده بود و ضمن دادن دستورهائی از طرف سرالاسرار، گفته بود:
- ضمنن، خبر رسيده است که تو، دانش خودت را در راه کارهای خلاف صرف میکنی!
- کدام کارهای خلاف؟!
- خورجين خورجين گياه به خانه ات میبری. درون زيرزمينت، اجاق و ابزار و آلات تقطير به راه انداخته ای!
- برای تسلای بانو است. شب و روزش، در خيال داشتن فرزندی میگذرد.
- و تو میدانی که فرزندی در کار نخواهد بود.
- میدانم.
- پس چرا به بانو نمیگوئی؟!
- چه بگويم؟! به بانو بگويم که سبب کورشدن اجاقمان، همان معجونی است که در شب زفاف، به دستور سرالاسرار، هم خودم خورده ام و هم به تو خورانده ام؟!
- بگو که داشتن فرزند، شما را باز میدارد از وظايف اصلی تان!
- گفتنش به زبان آسان میآيد!
- تو را هم برای کارهای آسانی به دولت آباد نفرستاده اند!
به خانه که بازگشته بود، بانو را در زير زمين يافته بود که در گوشهای نشسته است و چشم دوخته است به اجاق پراز آتش و انبيقهای پر از بخار. بانو که صدای پای او را شنيده بود، سر برگردانده بود و با تعجب گفته بود:
- امروز، روز آخرين تقطير است و تو گذاشتهای و رفتهای بيرون؟!
- با کالبد مثالی ام به سفر رفته بودم.
- کالبد مثالی ات به سفر رفته بود، کالبد خودت کجا بود؟!
- زير درخت سيب. دراز کشيده بود. خسته بود. گفتم تا انبيق به جوش آيد، وقت دارد که کمی خستگی از تن به در کند. از سفر با کالبد مثالی ام، برايت خبری آورده ام.
- خوش يا نا خوش؟
- نيمیاش خوش است نيمیاش ناخوش.
- اول از آن نيمهی خوشش بگو.
- گفتند که نه اجاق تو کور است و نه اجاق بانو.
- پس دليل بی باريمان چيست؟!
- جواب سؤالت، در آن نيمهای است که ناخوش است. میخواهی بشنوی؟
- بگو.
- گفتند که بار داشتن فرزند را از روی شانهی شما برداشته ايم و به جای آن، بار رساندن عارفیها و فرزندانشان را تا رساندن آنها به دولت آباد " ما" ، بر شانهی شما گذاشته ايم و در آن، حکمتی است که شما از آن بی خبريد. اگر درحسرت داشتن فرزندانی هستيد، نياز به يافتن اکسير نيست. ما خودمان آن را به شما ارزانی خواهيم داشت، اما در آن صورت، هم تو از آن مرتبتی که به آن دست يافته ای، محروم خواهی شد و هم بانو!
بانو، سر به زير انداخته بود و به زمين خيره شده بود و بعد، سربلند کرده بود و گفته بود:
- کجای اين خبر ناخوش است؟! میگذرم. گذشتم. تمام.
- از چه میگذری؟ از چه گذشتی؟!
- از آرزوی داشتن فرزند!
- خوب بينديش بانو! به زبان آسان میآيد، ولی......
بانو، بغض کرده بود و گفته بود:
- تا به حال، همهی آنچه را که داشتم، در راه دولت آباد "ما " دادم. همهی آنچه را که گفتنش به زبان آسان میآمد، اما ديدی که دادم! ندادم؟!
- دادی. اما، آرزوی داشتن فرزند ......
بانو، کلافه و خشمگين فرياد زده بود و گفته بود:
- شک خودت را در جان من مريز فرشاد! گفتم میگذرم، يعنی که میگذرم. تمام.
فرشاد، از جايش جهيده بود و خودش را رسانده بود به اجاق و با حرکتی سريع، ابزار و آلات تقطير را از جايشان کنده بود که در همان لحظه، بانو به سوی او دويده بود و فرياد زنان گفته بود که:
- چه میکنی؟! شيشهی اکسير را نشکنی ها!
اما، ديگر دير شده بود و تا بانو، خودش را به فرشاد برساند، فرشاد همه چيز را برزمين کوبانده بود و فرياد زده بود که:
- پس، هيچ اکسيری، ديگر به کارمان نمیآيد. تمام!
بانو، نااميدانه، روی زمين نشسته بود گريه کنان گفته بود که:
- اگر به کار ما نمیآيد، شايد روزی به کار ديگران میآمد!
فرشاد، نه در آن روز توانسته بود برای بانو، پرده از راز تلاشهای بيهودهاش برای ساختن اکسير بردارد و نه امروز که باز، عيال شيخ علی، آتش حسرت بانو را برای داشتن فرزندی، شعله ور ساخته بود؛ بانوئی که وظيفهی عارفی بودن را برعشق به داشتن هرچيز، حتی داشتن فرزند، ترجيح داده بود. از جان و مال و ميل گذشته بود، به آن اميد که بار عارفیها و فرزندانشان را که بر شانهی او گذاشته بودند، به دولت آباد " ما " برساند. بانوئی که نرسيده بود، شکست خورده بود، تحقير شده بود و حالا، مغبون و سر شکسته، چادر سياه بر سر کشيده بود و چهار زانو، روی زمين نشسته بود و مشت بر سينه میکوباند و زار میزد، از دست زن شيخ علی! بانوئی که آينه شده بود تا فرشاد، چهرهی خود را در او ببيند؛ چهرهی " پير و مراد" عارفیها را ؛ قوز کرده ، در خود فرورفته، مأيوس و گيج و لال و منگ، با تسبيحی در دست!
چاره چه بود؟! آيا او هم بايد روی زمين مینشست و بر سينه میکوبيد و ناخن بر چهره میکشيد و زار میزد؟! و يا مثل گذشته ها، جادويش را میريخت در جان کلمات و پرتابشان میکرد به سوی گوش هوش بانو؟! اما، کدام جادو؟! ديگر، جادوئی برای او نمانده بود. شيخ علی، همهی آن جادو و جادوگریها را باطل کرده بود. با وجود همهی اينها، بايد کاری میکرد. پس، به سوی بانو رفت و رو به روی او، بر زمين نشست و مثل گذشته ها، دستهای با نو را ميان دستهای خودش گرفت و در چشم هايش خيره شد و گفت:
- آه، نبينم که بانوی بزرگ عارفی ها، نور چشم عارفیها که......
بانو، دست هايش را از ميان دستهای او، بيرون کشيد و پس نشست و فرياد برآورد و گفـت:
- بس کن فرشاد! نمک بر زخمم نپاش! کدام عارفی؟! کدام نور چشم؟! به خودت نگاه کن! آن تسبيح دست تو و اين هم چادر سياه من! اينها هستند نشان بزرگی ما؟! از کدام عارفی حرف میزنی؟! نزديک ترينشان به تو، کبير بود که پس از واقعهی قنات، رفت به مشهد و شد غلام حلقه بگوش امام رضا! آنهائی هم که مانده اند، يا شدهاند دشمن ما که چرا با شيخ علی، بيعت کرده ايم و يا شده اند، يار و غار شيخ علی و کارشان از دست بوسی، رسيده است به...........
- اگر سرزنشی هست، بر ما است بانو، نه بر آنها!
- چه سرزنشی؟! هر کاری که کرده ايم، به صلاح آنها کرده ايم. بد کرده ايم که نگذاشته ايم مثل شهدای قنات، سرشان را گرد تا گرد ببرند و بالای سينه هاشان بگذارند؟!
- بسيارخوب! اگر صلاحشان، در بيعت با شيخ علی بوده است و تظاهر به مسلمانی، خوب! آنها هم دارند همان کار را میکنند که ما.......
- تظاهرشان، سرشان را بخورد. ولی، چرا ديگر دشمنی میکنند با ما؟! از حول حليم، افتادهاند توی ديگ! تو که توی مسجد نيستی که ببينی چطورزن هاشان، دنبال زن شيخ علی میدوند و هی خانم جان خانم جان میکنند! پشت در مسجد، صدای کر و کر خنده شان را میشنوم، اما پايم را که میگذارم توی مسجد، يکباره همه شان خناق میگيرند! آنوقت، شيخ علی که میآيد و درسش را شروع میکند، وقت بلبل زبانی شان میشود! وای به وقتی که شيخ علی، ميان صحبت هايش، کنايهای بزند به تو، چنان غش غش خنده هاشان بلند میشود که بيا و ببين! انگار نه انگار که خود همين ها، روزی عارفی بودهاند و ........
بانو، میگفت و میگفت و فرشاد، دانههای تسبيح را ميان انگشتانش به بازی میگرفت تا میرسيد به انتها و دوباره، با چرخشی که به تسبيح میداد، باز میگشت به اول. در چرخش پياپی همان تسبيح بود که ثانيه ها، دقيقه ها، ساعت ها، روزها، شب ها، هفته ها، ماهها و سال ها، آمدند و گذشتند و جوانی خود او و بانو را با خود بردند و آنچه، از همهی آن بزرگی ها، برايشان باقی مانده بود، زندگی دوگانه شان بود؛ در ظاهر، مسلمان و در باطن، عارفی و حرف و سخنهای مردم هم فراوان!:
- انگار که همان شهدای بخت برگشته، روی زمين دولت آباد زيادی بودند!
- کدام شهدا را میگوئی؟
- شهدای قنات!
- تو به آنها میگوئی شهيد؟!
- حالا شهيد و غير شهيدش به کنار، آدم که بودند. نبودند؟! آنهمه خون برای اين ريخته شد که بعدش، شيخ علی و فرشاد عارف، بنشينند روی زانوهای بانو، تا بانو برايشان قصهی هزار و يکشب بخواند؟!
- عجب آتشی به خشتک اين مردم افتاده است!
- قضيهی صولت، با زن خان را هم که حتما شنيده ايد؟!
- بيچاره خان! آن از دخترش! و اين هم از زنش!
- میگويند که رئيس امنيهها هم، آبش را با يکی از همين تنورها گرم میکند!
- حتما میکند! خوب هم میکند! اگر نمیکرد که حالا، پس از چند سال پرس و جو از اين و آن، نمیگفت که والله از عجايب است که نمیتوانيم رد پائی از اين قاتلين پيدا کنيم! انگار که از آسمان آمده باشند و به همانجا هم فرار کرده باشند!
- خيالتان راحت باشد. بالاخره يکی از همين روزها، شيخ علی لب باز خواهد کرد و پردهها را به کناری خواهد زد و از آسمان به زيرشان خواهد آورد!
- کدام لب؟! کدام آسمان؟! کدام پرده؟! نکند همان پردهای را میگوئی که توی مسجد، بين شيخ علی و بانو آويزان میکنند، تا مبادا نفس عشق گذشته شان به همديگر برسد و آتش اجاقشان را تيزکند؟!
- والله چه بگويم! حيف از خون آنهمه شهيد!
- باز که میگوئی شهيد؟!
يک هفته از واقعهی قنات گذشته بود که گروهی امنيه از پايتخت آمدند؛ ظاهرا، برای بررسی چگونگی واقعه، اما در اصل آمده بودند که برای هميشه در دولت آباد مستقر شوند. همسر خان، چند تا از اتاقهای قلعه را داد به آنها. بيرقشان را بر بالای برج قلعه افراشتند و شروع کردند به تحقيق و پس از چند ماهی که آنها هم مثل بقيه، چيزی دستگيرشان نشد، دست از تحقيقاتشان برداشتند و ماندند چشم به دهان شيخ علی که کی لب باز کند و پرده از راز واقعهی قنات به کناری زند. اما، شيخ علی همچنان مهر سکوت بر لب زده بود و میگفت:
- به وقتش! به وقتش! هر چيز به وقتش!
تا عاقبت، ارواح کشتههای قنات، حوصله شان از فس و فس کردنهای شيخ علی و بی رمقی مردم، سر رفت و هجوم بردند به عرصهی خواب آشنايان و خويشاوندان و.......، يک روز صبح که دولت آبادیها و صولت آبادیها و قنات آبادیها و مردم آبادیهای اطراف، بيدار شدند، شروع کردند به تعريف کردن خوابی هائی که شب قبلش ديده بودند؛ خواب هائی که در آن، شهدايشان برای آنها پرده از راز قتل شان به کناری زده بودند:
شهيدی گفته بود که قاتل او، محمدیها هستند.
شهيدی گفته بود که قاتل او، دولت آبادیها هستند.
شهيدی گفته بود که قاتل او، صولت آبادیها هستند.
شهيدی گفته بود که قاتل او، عارفیها هستند.
شهيدی در قتل خودش، پای لشکريان روس را به ميان کشيده بود، به هنگامی که از شمال، به سوی جنوب در حرکت بوده اند.
شهيدی، پای لشکريان انگليس را به ميان کشيده بود، به هنگامی که از جنوب به سوی شمال در حرکت بوده اند.
در ميان آنها، شهدائی هم بودند که به زبان رمز و کنايه و استعاره، سخن میگفتند و قتل خود را نسبت میدادند به پرندگان و چرندگان و درندگان و......... گاهی هم به ماه و خورشيد و ستارگان و.......، حتی، قتل خود را به کسانی نسبت میدادند که سالها پيش از واقعهی قنات مرده بودند. و برای فهميدن اين گونه خواب ها، بايد به تعبير کنندگان خواب مراجعه میکردند و از اين رو، بازار تعبير خواب که پس از زمان شاه شهيد، تقريبا از رونق افتاده بود، دو باره رونق گرفت. همهی آن خواب ها، با جلوه هائی روشن و گاه، با تعابير ضد و نقيضی که از آنها میشد، وسيلهای شدند که مردم، چشم و گوشها و اذهان غبار گرفته شان را بتکانند و ناديدنیها را، دو باره ببينند و ناشنيدهها را، دو باره بشنوند:
- از کجا معلوم که همين فرشاد عارف، خودش آدم آنها نبوده است؟!
- مثلا آدم کی؟!
- چه میدانم! مثلا آدم انگليسی ها.
- چرا آدم روسها نباشد؟!
- اصل اصلش را اگر از من بپرسيد، میگويم که فرشاد عارف، از جنگلیها است.
- میگويند که با خيابانیها بوده است.
- نه! به نظر من، از اين چهارشق خارج نيست. يا آدم لاریها است، يا پسيانی است، يا آدم آلمانیها است و يا بلشويک است.
- از عقل به دور است که خان، دخترش را به يک بلشويک داده باشد!
- آخر، خان بيچاره، او را از کجا میشناخته است؟!
- نمیشناخته؟! اگر او را نمیشناخته است، پس چطور با او به مسجد رفته است و گفته است که فرشاد عارف، از مهاجرين و انصار است؟!
- آن را خان نگفته است. آخوند ملا محمد گفته است!
- حالا، چه فرقی میکند؟! چه سر تو کلاه، چه کلاه..........
- آخر مهاجرين و انصار کجا و بلشويکها کجا؟!
- تو ميدانی که بانو، در شب واقعهی قنات، برای شيخ علی چه نوشته است؟!
- نه.
- اگر میدانستی، آنوقت کجايش را میفهميدی!
- مگر چه نوشته است؟!
- فقط، سه حرف: " الف . لام . ميم ". الف، حرف اول نام يکی از بلشويکها است! لام هم، حرف اول نام يکی از بلشويکهای ديگر! میماند، ميم که آنهم حرف اول نام حضرت محمد است! حالا فهميديد؟!
- اگر عزمت را جزم کردهای که تقصير کشتهها را بيندازی به گردن شيخ بيچاره، بگو! از کجا معلوم که همه اش، زير سر بانو نباشد؟!
- چرا فرشاد عارف را نمیگوئی؟!
-ای بابا! بی خود و بی جهت خون خودتان را کثيف نکنيد! فرشاد عارف، بانو، شيخ علی و صولت، دست هر چهار نفرشان توی يک کاسه است!
- چه کاسه ای؟!
- کاسهی خون آنهمه شهيدی که ريخته شد!
- والله چه بگويم؟! من که ديگر عقلم به جائی قد نمیدهد! هر شب، میآيد بخوابم. میبينم که سر بريدهاش را گرفته است روی دست هايش. اما، میبينم که همان سر بريده دارد حرف میزند. لب هايش تکان میخورد. صدايش را میشنوم، اما درست نمیفهمم که چه میگويد! انگار به زبانی ديگر حرف میزند. آن وسطها هم ، هی میگويد: انگليس! روس! انگليس! روس! بعدش از خواب میپرم و......
چند سالی را که بدينگونه، در خواب و بيداری گذراندند و برای هزاران سؤالی که داشتند، پاسخی نيافتند، دو باره بازگشتند به همانجا که بگويند: " کار، کار از ما بهتران بايد باشد! ":
- باباجان! خجالت بکشيد! اصلا، از ما بهترانی وجود ندارند! اينها، همهاش قصه است. حقيقت ندارد!
- اگر حقيقت نداشت، در قرآن نمیآمد! شما ها، جوان هستيد و سن تان به آن سالها نمیرسد. من خودم، بارها، با همين گوشهای خودم، از زبان آخوند ملا محمد شنيده ام. حتی، میگفت که از ما بهتران، مسلمان و غير مسلمان هم دارند. میگفت که از ما بهتران، اصلا، مثل خود ما هستند. و اين غلط است که میگويند توی چاه هستند و توی قبرستانها و توی خرابه ها. نخير! آنها، همه جا هستند. آنها هم دهی دارند مثل همين ده دولت آباد، مثل همين ده صولت آباد. و نبايد تعجب کنيد اگر بگويم که آنها هم مثل شما، آخوند ملا محمدی دارند. اصلا، اينطور خيال کنيد که آينهای را گرفته باشيد جلوی همين دولت آباد يا جلوی همين دنيا. توی آن آينه، دنيای از ما بهتران است. از ما بهتران، تا وقتی که توی آينه هستند، به چشم ما نمیآيند، اما وقتی از آينه بيرون بيايند، آنوقت ما، آنها را میبينيم!
- خب! اين که میشود، همان آينهی خيال! همان که عارفیها میگويند!
- اين چيزها را، ديگر من نمیدانم! من نقل قول حرفهای آخوند ملا محمد را میکنم!
کار را که به گردن از ما بهتران انداختند، شروع کردند به ملاقات آنها! صبح زود، نزديک غروب، توی حمام، توی مسجد، توی آسياب و.... ديگر، جائی نمانده بود که کسی، يکی از ما بهتران را نديده باشد. هميشه هم، از ما بهتران، در هيئت يکی از خويشان يا آشنايان شهدا ظاهر میشدند و با آنها، گفتگو میکردند. بعدش که راه میافتادند که بروند، ناگهان سم هايشان را میديدند و از ترس، پس میافتادند. بهوش که میآمدند، تازه میفهميدند که با يکی از آنها، گفتگو داشته اند. اما، از آنچه گفته بودند و شنيده بودند، چيزی به خاطر نمیآوردند. به مرور، کار ملاقات هايشان به آنجا کشيد که ديگر، کسی از ما بهتران را، از غير از ما بهتران، باز نمیشناخت. به همين دليل هم، وقتی به همديگر میرسيدند، به پاهای هم نگاه میکردند و میگفتند:
- بسم الله الرحمن الرحيم.
داستان ادامه دارد ............................