۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

کدام عشق آباد


جهان را مهربان می‌خواهيد؟! بسپاريدش به دست بانوان مهر!
کدام عشق آباد (٢٠)




"قسمت بيستم – آخرين قسمت"


مهربانو، سوراخ کليد را ازسال‌ها پيش کشف کرده بود و ازطريق همان سوراخ کليد بود که فهميده بود، دکترعلفی و حاجيه بانو، پدرو مادر واقعی او نيستند، بلکه پدر و مادر واقعی او، عارفی‌هائی بوده‌اند که به دليل چون و چرا کردن‌هاشان، سرشان را برباد داده بودند. بعدها، همان سوراخ کليد به او نشان داده بود که دکترعلفی، حاجيه بانو، شيخ علی، صولت، اژدری و........حتی، چهارقولوها، همانی نيستند که در بيرون می‌نمايند و درطول همه‌ی آن سال‌ها، هرچه بيشتر، چشم بر سوراخ کليد گذاشته بود، رازهای بيشتری براو آشکارشده بود تا ............. رسيده بود به امشب که ازلحظه‌ی ورود حاجيه بانو به باغ - و بعد هم دکترعلفی - ، سايه به سايه شان رفته بود و گوش تيز کرده بود برگفتار و رفتارشان تا...........سرانجام، آمده بودند به اتاق و مهربانو هم، فورا خودش را رسانده بود به اتاقش و پشت در، زانو زده بود و چشم برسوراخ کليد گذاشته بود که در همان لحظه، صدای کوچه باغی خواندن يعقوب، او را کشانده بود به سوی پنجره‌ی اتاق، تا........ باز، مثل هميشه، پيشانی برشيشه بگذارد و گوش هوش بسپارد به صدای معشوق که برايش بخواند، غم عشقت، بيابون پرورم کرد. هوای بخت.......
صدای ريز ريز خنده‌ی حاجيه بانو و بعد هم، صدای هِن و هِن دکترعلفی، او را، دوباره کشاند به سوی سوراخ کليد. چشم که بر سوراخ گذاشت، حاجيه بانو و دکترعلفی را ديد که لخت و عور، وسط اتاق، روی زمين برهم پيچيده‌اند. از ديدن آن منظره، لبخندی بر لب‌هايش نشست و فکری در مغزش جرقه زد. فورا، چشم از سوراخ کليد برداشت و چادر و کفش‌هايش را زير بغل زد و به سرعت، از پنجره، بيرون زد و خودش را رساند به حياط و بعد هم پشت در باغ. ايستاد و نفسی تازه کرد و کفش‌هايش را پوشيد و چادرش را بر سر کرد و درهمان حال که از باغ بيرون می‌آمد، با خودش انديشيد که اگر به سرعت خودش را برساند به خرابه‌ی رو به رو، در آن صورت می‌تواند يعقوب را سر پيچ کوچه‌ی بعدی غافلگير کند و...... همان هم شد. پای که از خرابه بيرون گذاشت، يعقوب، سر پيچ کوچه، ظاهر شد. مهربانو، فورا پريد به سوی او و چهره در چهره‌ی او ايستاد و لب باز کرد تا شعری را که سرشب به خاطر سپرده بود، برای يعقوب بخواند، اما ناگهان، حافظه‌اش خالی شد و آنچه بر زبانش آمد، تنها نام يعقوب بود:
يعقوب!
يعقوب، وحشت زده، عقب عقب رفت و تکيه داد به ديوار پشت سرش و لحظه‌ای به مهربانو خيره شد و بسم الله بسم الله گويان، روی زانوهايش نشست و بعد هم دراز به درازافتاد کنار ديوار. مهربانو، خودش را به او رساند و بالای سرش نشست و گفت:
يعقوب! يعقوب! من هستم. مهربانو!
در همان لحظه، نور ماشينی محل تقاطع آن کوچه و کوچه‌ی ديگر را روشن کرد. مهربانو، فورا، شانه‌های يعقوب را گرفت و او را، کشان کشان، برد به درون خرابه و چادرش را روی زمين، پهن کرد و يعقوب را غلتاند به روی چادر و صبر کرد تا ماشين بيايد و بگذرد و بعد، کنار يعقوب زانو زد و چنذبار، پشت سر هم، سرو پيشانی و گونه‌های يعقوب را بوسيد و گفت:
يعقوب! من هستم! مهربانو!
و چون بازهم از يعقوب صدائی در نيامد، لب‌هايش را روی لب‌های او گذاشت و آنقدرآن‌ها را مکيد تا يعقوب بدون آنکه چشم‌هايش را باز کند، دو باره، شروع کرد به گفتن بسم الله که مهربانو، خنده‌اش گرفت و لب‌هايش را از روی لب‌های يعقوب کنارکشيد و آنها را برد، درگوش او و آهسته گفت:
هی! چرا اينقدر بسم الله بسم الله می‌کنی؟! مگر از ما بهتران ديده ای؟! چشم‌هايت را بازکن! من هستم! مهربانو!
يعقوب، چشم‌هايش را بازکرد و دو باره، به سرعت بست و گفت:
قل اعوذ برب الناس........ من شرالوسواس الخناس...... من الجنة والناس.
مهربانو، زد زيرخنده و گفت:
چرا سوره‌ی قرآن را غلط می‌خوانی؟! تازه، کدام جن؟! پاشو! چشم‌هايت را بازکن. ببين که نه دم دارم و نه سم! من مهربانو هستم يعقوب!
يعقوب، چشم بازکرد ونشست و مهربانوهم برخاست و پشت به يعقوب ايستاد و دامن پيراهنش را بالا زد و گفت:
ببين! دم که ندارم!
بعد، پاهايش را از کفش بيرون آورد و يکی پس از ديگری، رو به يعقوب گرفت و گفت:
نگاه کن! اينهم از پاهايم! می‌بينی که سم هم ندارم!
يعقوب، نگاهی به مهربانو و نگاهی به اطراف و نگاهی به آسمان انداخت و بعد، خودش را جمع و جور کرد و سرش را پائين انداخت و گفت:
سلام مهربانو خانم! حال شما چطور است؟!
مهربانو، خنديد و دستش را برد زيرچانه‌ی يعقوب و صورت او را بالا آورد و گفت:
ای شيطون! نمی‌دانستم که از آن سال‌ها تا حالا، اينقدرخجالتی شده ای؟!
در همان لحظه، سر و صداهائی از سوی باغ به گوش رسيد. مهربانو، از جايش برخاست و با عجله راه افتاد و گفت:
من، ديگر بايد بروم! فرداشب، وقت آوازخواندنت، بيا از جلوی باغ رد بشو. اگر، من پشت در بودم که در را برايت بازمی کنم و می‌آيی توی باغ. اگرهم نبودم، باز شب بعدش بيا. حالا خدا حافظ.
يعقوب، گيج و منگ به مهربانو خيره شده بود. مهربانو پريد به سوی او و چندبار، سر و صورت او را بوسيد و بعد هم بوسه‌ی محکمی از لب‌هايش و گفت:
فردا شب! فردا شب يادت نرود!
مهربانو، به سرعت، از خرابه بيرون زد. پيچ اولين کوچه را که پشت سر گذاشت و می‌خواست بپيچد به سمت باغ، چشمش به ماشين خسرو اژدری افتاد که جلوی در باغ ايستاده است. خودش را کشاند به زير طاق خانه‌ای و از گوشه‌ی ديوار، سرک کشيد به سوی باغ. اژدری را ديد که به ماشين تکيه داده است و دارد سيگار می‌کشد. در همان لحظه، در باغ بازشد و اول، پيرمردی عينکی با کلاهی پوستی از باغ بيرون آمد و پس از او، دکترعلفی و حاجيه بانو. سه نفری رفتند به سوی ماشين اژدری و سوارشدند و پس از آنها، اژدری هم سوارشد و ماشين، به راه افتاد و دورشد. مهربانو، راه افتاد به سوی باغ. در باز بود. با خودش انديشيد که:
در باغ را چرا بازگذاشته اند؟! آيا حاجيه بانو و دکترعلفی، متوجه غيبت او شده اند؟! چرا اژدری، اين وقت شب آمده بود به در باغ؟! آن پيرمرد عينکی چه کسی بود؟! با ماشين به کجا رفتند؟! چرا ............
مهربانو خانم! خبری شده است؟!
مهربانو، به خود آمد و يعقوب را ديد که در رو به رويش ايستاده است و به او خيره شده است. قدمی به سوی يعقوب برداشت و گفت:
بعله که خبری شده است!
چه خبری؟!
با لبخندی برلب، دست يعقوب را گرفت و گفت:
بيا. بيا برويم به باغ تا به تو بگويم!
يعقوب، خودش را پس کشيد و گفت:
توی باغ؟! نه!
چرا؟!
چون، گناه دارد!
مهربانو، دست در گردن يعقوب انداخت و گفت:
ای شيطون!
بعد هم، در باغ را بازکرد و يعقوب را کشاند به درون و در را پشت سرخودشان بست.
صبح آن شب، درون بوی " گه و گلاب"‌ای که همه‌ی شهر را فراگرفته بود، " باغ " درآتش می‌سوخت و اين خبر، ميان مردم، دهان به دهان می‌گشت که: ...... بلوا، بلوای " الم"‌ی‌ها‌ها بوده است. هفتاد هزار پيرو داشته‌اند که هفت هزار نفرشان را تا به حال گرفته‌اند. از آن هفت هزار نفر، هفتاد نفرشان، دولت آبادی بوده‌اند و...... بعد، از ميان آن هفتاد نفر، کسانی را که می‌شناختند، نام می‌بردند:
شيخ حسين دولت آبادی.
حاجی زعفرانی.
دکترعلفی و عيالش حاجيه بانو.
حسن قهوه چی.
غلام گاريچی و عيالش کوکب و دخترش سکينه.
سکينه؟! او که هنوز، نه سالش هم نشده بود!....... يعقوب چه؟!
می گويند که با مهربانو، دختر دکترعلفی، فرار کرده‌اند. ديده اندشان که می‌رفته‌اند به سوی عشق آباد.
- کدام عشق آباد؟!
کدام عشق آبادش را، ديگر نمی‌دانم!

پايان

سيروس"قاسم" سيف



توضيح:

خوانندگانی که تمايل به خواندن قسمت‌های قبل" کدام عشق آباد" دارند، می‌توانند به قسمت آرشيو ايران امروز ( مقالات همکاران- سيروس"قاسم" سيف ) مراجعه فرمايند.
" کدام عشق آباد"، کتاب اول از مجموعه‌ای سه جلدی است بنام " برزخ" . کتاب دوم، " هفت شهر عشق" نام دارد و کتاب سوم،" به وطنم بازخواهم گشت". "کدام عشق آباد" در سال 1377 در "پاريس. انتشارات خاوان" به چاپ رسيده است.
سيروس"قاسم" سيف، فارغ التحصيل تئاتر است و از سال 1352 – 1367 در تئاتر، تلويزيون و سينما، به عنوان " بازيگر، نويسنده و کارگردان"، فعاليت داشته است. از سال 1367 درهلند زندگی می‌کند. عضو کانون نويسندگان و سناريونويسان هلند است و به تدريس تئاتر اشتغال دارد. يکی از نمايشنامه‌های او، بنام " آرمانشهر" به زبان هلندی ترجمه و چاپ شده است و با کارگردانی خود او به روی صحنه رفته است و يکی از رمان‌های او بنام " آوارگان خوابگرد" به هلندی ترجمه شده است و در دست انتشار است.

کارهای ديگری که تا کنون از اين نويسنده منتشر شده اند، عبارتند از:
شعر ومقاله و داستان، در نشرياتی چون : (فاخته. هلند). (برسی کتاب. آمريکا). (آفتاب. نوروژ). (کار.آلمان).(پژواک . هلند). (آرش. پاريس). (شهروند. کانادا). (پويشگران. آمريکا).(نيمروز.لندن). ( نقطه. آمريکا). (نمايش. آلمان).
مجموعه قصه‌ی " تابستان شاد" ( انتشارات آرش. سوئد. 1994).
مجموعه‌ی " سه نمايش" (انتشارات خاوران. پاريس. 1997 ).
نمايشنامه‌ی " نوعی زن. نوعی مرد. نوعی کابوس" (انتشارات نقطه. آمريکا.1995 ).
رمان " آوارگان خوابگرد" ( انتشارات خاوران. پاريس. 1998 ).
رمان " آوارگان خوابگرد" با همت (انتشارات يوشيچ – آگاه ) در ايران تجديد چاپ شده است .